خسته و کوفته از ملایر برگشتیم و توی قم نگه داشتیم برای صبحانه.
وای که این صبحانه های دسته جمعی چه حالی میده وقتی توی این جمع هر جا نگاه کنی دایی نشسته باشه.
من خیلی دلم میخواست جمکران بریم.
مامان گفت دایی ها خسته ان و گرمشونه. بزار یه وقت دیگه.
گفتم دیگه معلوم نیست دوباره کی بتونم برم.
خلاصه من زنگ جمکران و زدم و منتظر برای اینکه ببینم کی موافقه.
زندایی زینب گفت ببین بزار ببینیم کیا موافقن. تو خودت چند درصد خداوکیلی میخوای بری؟
گفتم هشتاد درصد.
زندایی ها همه پایه بودن. فقط مونده بود دایی ها که ببینیم بعد از سه چهار ساعت رانندگی و گرما خوردن چند درصد حالش و دارن.
خلاصه...
دایی لقمان عزیزم خصوصا خیلی گرمش شده و بود و خسته ی سفر بود و دلش میخواست برگرده تهران یه استراحت مشدی بکنه.
خیلی راضی نبود. نمیدونست من این پیشنهاد و دادم.
اول یکم من من کرد. بعد فهمید پیشنهاد من بوده چیزی نگفت.
دایی مرتضی گفت هر کی میخواد بره تهران بره. من غزاله رو خودم میبرم جمکران.
وای خدا یعنی این بشر فرشته است در لباس بشر.
این شد که راهی جمکران شدیم و من خوشحاااال.
البته در نهایت همه خوشحال و راضی
یا علی
.: Weblog Themes By Pichak :.